|
پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:47 :: نويسنده : آشنا
این شعرزیباروتقدیم میکنم به داداش گلم
شبی مجنون نمازش راشکست بی وضودرکوچه لیلا نشست
گفت یا رب ازچه خوارم کرده ای برصلیب عشق دارم کرده ای
خسته ام زین عشق دلخونم مکن من که مجنونم تومجنونم مکن
مرداین بازیچه دیگرنیستم این توولیلای تو،من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم دررگت پیداوپنهانت منم
سالهاباجورلیلاساختی من کنارت بودم ونشناختی
عشق لیلادردلت انداختم صدقمارعشق یکجاباختم
کردمت آواره صحرا،نشد گفتم عاقل می شوی امانشد
سوختم درحسرت یک یاربت غیر لیلا برنیامد از لبت
روزوشب اوراصداکردی،ولی دیدم امشب بامنی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی درحریم خانه ام پرمیزنی
حال،این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بی قرارت کرده بود
مردراهم باش تاشاهت کنم صدچولیلا،کشته درراهت کنم
نظرات شما عزیزان:
سلام دوست عزیزم
ممنون از اینکه به وبلاگم سر زدی مطالب وبلاگتو دیدم.... زیبا و پر محتوا بود.... ادامه بدید.... دوباره منتظر حضور گرمو پر مهرتون هستم
|